همه عمر من نشستم
که ببارد آسمانی
نه ز من دعای باران
نه ز ابر میل یاری
به دلم نشست تیری
ز کمان مهربانی
نه به غیر می توان گفت
نه به گوش آشنایی
همه فصل های عمرم
به سر آمد و نیامد
نه خزان دلفریبی
نه بهار دلربایی
به دلم فتاده روزی
به سر آید این جدایی
نه دو چشم خیس خفتد
نه براید آفتابی
تو بگو کجا بجویم
دل عاشقی که بردی
نه به آسمان نشانی
نه به خاک ، رد پایی
به که گویم عاشقت را
به جنون تو می کشانی
نه به قهر رخ بتابی
نه سلام من جوابی
به خدا سپرده بودم
به سفر غریب دل را
نه اجابت دعایی
نه به سینه مانده آهی
چه حکایت غریبی
ز دل شکسته گفتم
که یکی نبود جز او
که یکی نمانده باقی